نمیدانم از کجا شروع کنم و حرفهای ناگفته دلم را چگونه بنویسم
الآن ساعت حدوداً 2 نیمه شب گذشته اما اینقدر احساس خوشبختی و آرامش دارم که فکر میکنم تازه خورشید طلوع کرده و باید زندگی را از سر بگیریم با داشتن چنین احساس و لذتی دوست داشتم دل نوشتهای بنویسم و شما دوستان و عزیزان هم در حس و حال خوشم سهیم کنم.
شاید 7 الی 8 سال پیش بیشتر شبها از ناراحتی و خشم مدام با خدای خودم درد دل میکردم و همیشه گلهمند و شاکی بودم به خاطر مسافرم و وضعیت زندگیام، روزها و شبها به سختی و ناراحتی و مشکلات یکی پس از دیگری سپری میشد هیچ موقع از زمان ازدواجم احساس خوشبختی نمیکردم در وجودم کینه، نفرت و احساسات منفی چنان لانه کرده بودند که مرا یارای مقابله با آنها نبود همین مسائل سبب شده بود که در زندگی روی آرامش را نبینم.
درباره این سایت